" کوچه ی تنهایی"
برف می بارد , دلم سرد است
آسمان سرخ و زمین گویی پر از درد است
دلم ,از دوری یاری بسی تنگ است
قطره های اشک ,از چشمان من روی شیار گونه هایم می گشاید راه
چتـر در دستم ,
می گذارم پای را در کوچه ی تنهایی مغموم
برف می بارد به روی شانه های عابران کوچه ی تنهایی مغموم
همچنان من در میان برف ها ,
گام بر میدارم اما بی خود از خویشم,
برف می بارد به روی سنگ فرش کوچه ی مغموم
زمین سرد است
آسمان ابریّ و دلتنگ است
شاید او هم مثل من از دوری یاری
چنین میگشاید عقده ی دل را
آنچنان از شعله ی عشقی فروزانم
که گویی می توانم با نفس هایم
زمین را جان دهم ,وآنک به یک لحظه
میان اشک ها و برف ها , آرام , سر را بر لحاف نرم پهن کوچه ی تنهایی مغموم بگذارم
و در یک لحظه با یاد تو و چشمان زیبایت شوم همراه ,
و گویم این جهان را با تمام سردی اش بدرود,
آری این چنین است,
داستان مرد عاشق پیشه ی عابر به روی سنگ فرش کوچه ی تنهایی مغموم.
نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:
کوچه تنهایی,
تنهایی,
شعرکوچه,
ساعت
2:32 توسط فرشید
| |